تصويرهاي زيادي از آنزمان كه با دوستانم در يك خانه زندگي ميكرديم در سر دارم ولي همه در هم و برهم و پراكنده اند. محله ايي كه در آن بوديم براي خود آلمانيها يكي از محله هاي بداسم و بد شكل بود. كسي زياد از آنطرف رد نميشد يا اگر ميشد از گوشه چشم كاملا محتاطانه نگاهي به سوي ما ميانداخت. ولي با اينحال چند نفري بودند كه به خود جرات ميدادند و به جمع ما ميامدند.
يكي از آنها سوزانه بود كه عاشق شهريار شده بود. شهريار از ايران دوست برادرم بود، گيتاريستي قابل و انساني مهربان با شخصيتي بسيار شوخ و در عين حال ساكت. با سازش روزهاي ما را خوشرنگ ميكرد. چندين سالي در آمريكا در رشته موسيقي تحصيل كرده بود و دوباره به ايران بازگشته بود. پسري بود هيپي مآب با ريش بلند و موهاي بلند و لباسهاي ساده و بهم ريخته. سوزانه هر عصر با سبدي حاوي نان و كيك و شراب به ديدن ما ميامد. شهريار ولي زياد دل خوشي از او نداشت ، نميدانم چرا ولي هر وقت كه سوزانه را ميديد از هم صحبتي با او مي پرهيزيد.
دختر ديگري كه با او آشنا شديم ،دختري بود مو قرمز بنام دوروته كه باو دورو ميگفتيم. روزهاي اول با محمد به ديدن ما ميامد ولي بعدها با حركات و رفتارش نشان ميداد كه به برادرم شهرام علاقه مند است. محمد كمي از اين رفتار دورو ناراحت شده بود زيرا كه تصور ميكرد دورو با او رابطه ايي را آغاز كرده ولي بعد متوجه علاقه دورو به شهرام شده بود.
محمد به هروئين معتاد بود . هر چند وقت يكبار افراد مشكوكي به اتاقش رفت و آمد ميكردند. هميشه در اتاق را ميبستند . شهريار روزي بعد از اينكه از او پرسيدم اين افراد چه كاره اند و براي چه بانجا ميايند، برايم از اعتياد محمد گفت . هر وقت كه محمد در بسته اتاقش را باز ميكرد همگي با حال و وضع غريبي بيرون ميامدند.
رضا با دوست دخترش رناته هر چند وقت يكبار به آنجا ميامدند و چند روزي ميماندند و بعد دوباره به شهر خود باز ميگشتند . هنوز عشق رضا از دلم نرفته بود، هنوز ديدنش با رناته از بدترين تصويرهاي آنزمان بود. من و رضا با هم صحبت نميكرديم.
دوستان ديگر محمد و رضاي 2 و شهريار از جريان من و رضا با خبر بودند و چندان دلخوشي از او نداشتند، زيرا كه ميدانستند ديدن آن دو براي من بسيار سخت و درد آور است. با محمد ساعتها درددل ميكردم. محمد دوست خوب و رفيق دلشكستگي هاي آنزمان من بود. شهرام هم روزي بعد از اينكه ديد من و رضا حتي به هم سلام هم نمي كنيم ، نگاهي به من انداخت و گفت اگر فكر ميكني كه ميتوني دوستي من و رضا را با مسخره بازيهات بهم بزني اشتباه ميكني...اينكارا رو بذار كنار.... حرف برادرم دلم را شديدا شكست. روزهاي سختي را گذراندم. چندروزي به اتاق هتلم رفتم تا از رضا و ديدنش دور باشم. ولي محيط هتل غير قابل تحمل بود و با اصرار دوستان دوباره به خانه خرابه كوچمان برگشتم.
استفاده از مواد مخدردر آنروزها كاملا عادي بود. فشار رواني باعث شده بود كه اكثرا به كشيدن حشيش بپردازند. مشروب هم فراوان بود، ولي حشيش مخدري بود مورد علاقه. من هم كه در ايران هر چند گاه با برادرم سيگار گراس ميكشيدم، در آنروزها شروع به كشيدن حشيش كردم. احساس بي تفاوتي در برابر زمان و مكان تنها راه فرار از تصويرهاي بدرنگ آنزمان بود. از صبح با دوستان يك سيگاري حشيش چاق ميكرديم و از همان ساعات صبح تا شب و نيمه شب در عالم هپروت بسر ميبرديم. كلا علاقه ايي به خوردن مشروب نداشتم و از مواد مخدر سنگين هم شديدا دوري ميكردم. تمام گناه من در آنزمان اينبود كه اگر سيگار حشيشي بدستم ميدادند نه نميگفتم.از صبح تا شام زندگي به كشيدن سيگاري و راه رفتن و نشستن و بلاتكليفي ميگذشت. نه كسي بود كه دستي بر سرمان بكشد و نه مادري كه با غر غرهايش اين عمل را محكوم كند. برادرم هم چندان دلخوشي از اينكار من نداشت ولي بعد از چند وقت كه ديد من حركات و رفتارم را كنترل ميكنم و آبرو ريزي نميكنم ديگر چيزي نگفت.
آنروزها به زندگي آينده فكر نميكردم زيرا كه آينده مات و مبهم بود. فقط گذشت زمان مهم بود و بدون سيگاري هيچ حال و صفايي نداشت. ميكشيديم و ساعتها بي وقفه ميخنديديم. بهمين دليل هم تصويرهاي آنزمان بصورت عكسهاي كاملا كوتاه و گذرا در خاطرم مانده اند. هيچوقت از استفاده حشيش پشيمان نيستم . تجربه ايي بود مانند تمام تجربيات زندگي ام . قسمتي از زندگيم را به حالت نعشگی گذراندم.لحظات زندگي آنزمان با كشيدن حشيش قابل تحمل ميشدند.
از گفتنش نميهراسم و نوشتن اين قسمت نيز روزها افكارم را مغشوش كرده بود . نميخواهم بد آموزي كرده باشم . لحظه ايي كه هر شخص تصميم به كشيدن و استفاده مواد مخدر ميكند ، لحظه اييست كه فقط و فقط تصميم خودش به تنهايي او را باين كار وا ميدارد. بنابراين هيچكس را مقصر نميدانم، از كرده ام پشيمان نيستم زيرا كه استفاده از اين مخدر سبك بسياري از رنجها و سختيهاي آنزمان را برايم قابل تحمل كرد. ولي امروز ميدانم كه استفاده نكردنش مفيدتر بود. ...